رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

خاطره یک بعدازظهر جمعه از زبان مامان

سلام به عزیز گل خودم رها جیگر دیشب جمعه خیلی بهت خوش گذشت ها ، بعداز ظهر جمعه بود که زندایی جون ( محجوبه ) به خونمون زنگ زد و گفت می خوایم رها رو ببریم دورش بدیم ، تو هم که عاشق بیرون ، سریع آماده شدی ، خیلی دوست داشتی چایی با کیک بخوری ، آخه عادت داری بعداز ظهر ها بعد از بیدار شدن با من و بابایی چایی بخوری ، ولی نشد دیگه  ، صهبا جون دنبالت آمده بود و تو کیکها رو دستت گرفتی ، رفتی من هم از فرصت استفاده کردم  با خاله فاطی تو بارون، رفتم عینک بخرم ، آخه عینکم خیلی خراب شده ، عینک بیچاره من وسیله بازیته و همش از روی چشمم بر می داری ، یا روی چشمت می گذاری یا روی سرامیک ولو یا... ساعت 9 شب که به خونه رسدیم ، شما هم با دایی...
30 آذر 1392

یک روز بعدازظهر از زبان رها

سلام بچه ها دیروز بعداز ظهر وقتی من ، بابا و مامان جون خواب بودیم ، زنگ خونه به صدا در آمد ، من و مامانی که حال بلند شدن نداشتیم ، بابا جون بیدار شد گفت مامان جونه ، مثل فشنگ بیدار شدیم ، کلی تو دلم ذوق کردم آخه عمه جون هانی با پریناز هم آمده بودن ، اولش بغلشون نرفتم آخه هم خوابم می آمد و هم خجالت می کشیدم به قول مامانم هنوز یخم باز نشده بود، بعد از چند دقیقه دیگه من و پریناز شروع کردیم هر چی اسباب بازی تو اتاقم بود آوردیم تو هال تازه اون سبد گنده اسباب بازی رو هم آوردیم و جونم بهتون بگه سبد اسباب بازی رو سرو ته کردیم ، در یک چشم بهم زدن خونه شد پر از اسباب بازی ، کلی بازی کردیم ، آخرش وقتی می خواستن برن کلی گریه کردم ، هر چی هم مامانم بهش...
27 آذر 1392

سرما خوردگی

سلام به همه دوستان چند وقتی که به وب عسل ما نتونستم سر بزنم آخه زمستونه ، امان از این سرماخوردگی ، باز هم سرما خورده، بنده خدا از ما گرفته  و داره دارو مصرف می کنه، چند روز پیش بردمش دکتر ، اولش خیلی مشتاق بود و همش می گفت بریم دکتر ، آقا دکتره بهم شکلات بده ، آخه سابقه داشته ، وقتی رسیدیم آنجا تا نوبت ما بشه آنقدر حرف زد که همه رو متوجه خودش کرده بود ، این کیه؟ این چیه ؟ بابای این نی نی کجائه ؟ و.... خلاصه کلی شیرین زبونی می کرد ، وقتی پیش خانم دکتر (چراغعلی ) رسیدیم گریه رو سر داد ، و من یواشکی یه شکلات به دکتر دادم تا بهش بده وقتی معاینه اش تموم شد ، دکتر بهش گفت دیگه تموم شد رها هم با گریه می گفت دیگه تموم شد ،...
25 آذر 1392
1